من تا آخرين لحظه اونا رو با نگاه دنبال كردم..........و چند لحظه اي به گيت خالي ........كه ديگه هيچ مسافري از اون عبور نميكرد خيره ، نگاه كردم.......
با دستمالي كه داشتم اشگ هامو پاك كردم.............حس ميكردم........... يه گوشه از قلبم خالي شده ........شديدا اين خلاٍُ اذيتم ميكرد..........
چاره اي نبود.....................بايد تحمل ميكردم.................اونجا موندنم ديگه فايده اي نداشت ، پس تصميم گرفتم به خونه برگردم...........از سالن فرودگاه خارج شدم و خودم رو به محوطه بيروني اون رسوندم....................
نسيم خنكي كه بوي پاييز رو در خودش داشت صورتم رو نوازش كرد................تصميم عوض شد . در حاشيه خيابان خروجي فرودگاه شروع كردم به قدم زدن.............اصلا متوجه دور و بر خودم نبودم............قدم ميزدم و با افكاري كه توي ذهنم بالا پايين ميشدن كلنجار ميرفتم...........دو سال ............من و نازنين بايد دو سال اين جدايي سخت رو تحمل كنيم..............فكرش هم اذيتم ميكرد.............................
عكس نازنين رو از جيبم در آوردم و بهش نگاه كردم...........زيبا بود ...........واقعا زيبا بود......................اما اين دليل عشق مفرط من به اون نبود......................پاكي ....... بي آلايشي ............ و معصوميت اون................ من رو هر روز دلبسته تر از گذشته به اون ميكرد.......................
نازنين من خيلي واقع بينانه به زندگي نگاه ميكرد........اون رنج و مشقت اين دوري ديوانه كننده را به جون خريده بود............چرا كه نميخواست سدي در مقابل پيشرفت من باشه..............
اون ميدونست من عاشق كارم هستم .............و ميدونست من براي پيشرفت در كارم بايد اين بورس رو ميپذيرفتم.....................
نازنين با اينكه رنج ، كشنده دوري از من رو ، در اون يكسال و نيم با گوشت و پوست و استخوان لمس كرده بود .............باز پذيرفت ............ و نه تنها پذيرفت بلكه من رو هم متقاعد كرد كه به اين مسئله تن بدم................ تا به موفقيتي كه مورد نظر هردوي ما بود دست پيدا كنيم.........
خب حالا چه ميخواستيم ........... و چه نميخواستيم......... پا توي اين مسير گذاشته بوديم.............. و من عادت نداشتم راهي رو كه شروع كردم نيمه كاره رها كنم.........يا خوب به انجام نرسونمش.......... پس به همين خاطر تصميمي با خودم گرفتم..........من بايد اين جا فقط به هدفم فكر كنم............. و اون...............تنها و تنها كسب موفقيت درتحصيل بود................من قرار بود تا چند روز ديگر در رشته كار گرداني شروع به تحصيل بكنم............با خودم فكر كردم يك كارگردان خوب بايد روانشاس و جامعه شناس خوبي هم باشه............. پس تصميم گرفتم به جاي به بطالت گذروندن زمان در يكي از اين دو رشته هم..........بصورت همزمان شروع به تحصيل كنم............
بايد با بهروز مشورت ميكردم.........و از او راهنمايي مي گرفتم...............من در زيبا ترين شهر اروپا ، پاريس .........با خودم عهد بستم.........دست از هرگونه وقت گذراني بي خود بردارم............و همه زمان مفيد موجود رو به كسب موفقيت تحصيلي اختصاص بدم.................. اين فكر شور عجيبي در دلم ايجاد كرده بود.................. نازنين با اينكه كنارم نبود اما به من انرژي ميداد..........حس ميكردم اون داره كنارم قدم ميزنه .......... ومن رو به خاطر اين انديشه با لبخندي بهشتي مورد تشويق قرار ميده............از اين حس لبخند رضايتي بر روي لبهاي من نقش بست............
نميدونم چقدر راه رفته .......................و الان كجا بودم..................... بوق ماشيني منو به خودم آورد..................
صدايي زنانه به زبان فارسي از داخل ماشين به گوشم خورد كه منو صدا ميزد................
به طرف صدا برگشتم...............يه ماشين پورشه قرمز رنگ كه انگار همين الان از لاي زر ورق بازش كردن............. رو ديدم.............
دوباره اسم خودم رو شنيدم...............صدا آشنا بود.............سرش رو از تو ماشين آورد بيرون .................خشگم زد..................باورم نميشد.................اون

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان خارجی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 12 فروردين 1395برچسب:, | 15:31 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود